سلام
خوبه آدم بدون چمدون سفر کنه ها . سبک سبک
... این آخرین پست من بود
-پریشب تو فیس بوک می چرخیدم و به همه جا سرک می کشیدم . خیلی از استادای دانشگاهم اونجا هستند و کاراشون و میزارن
تقریبا نصف شب بود . یهو دیدم همزمان 3 از استادای به قول بچه ها کله گنده، آن هستند . یه لحظه یه حس جالب بهم دست داد
یه حس تغییر . نمیدونم برام جالب بود که همزمان می فهمی که یه عده با دارن یه کار مشخصی انجام میدن و در ارتباط هستند
اونم آدمایی که در سالهای قبل به زور باید خبری ازشون گیر می آوردیم . آدمایی که شاید برات مهمن ولی حالا به راحتی میتونی
باهاشون در ارتباط باشی . یجورایی تصمیم گرفتم نظرم رو نسبت به تکنولوژی تغییر بدم
-دیروز صبح از چمران میومدم پایین . همیشه چمران و دوست داشتم . همیشه بهترین مسیر برام بود. ولی دروز باورم نمیشد چیزی رو
که میدیدم . چمران به فنا رفت . برای همیشه . باورم نمیشد دارم به حماقت اینا گریه می کنم . شاید باید می گفتم می خندم ولی
خندم نمیومد. گریه می کردم . آخه تا کی باید با این حماقتا سورپریز بشیم ؟
-امروز صبح با خوشحالی اومدم شرکت و رفتم سراغ نت . یه مسابقه عکاسی تو فیس بوک راه انداختیم و کلی واسش هیجان داشتم .
ولی .... باورم نمیشد . دیگه با هیچ ترفندی فیس بوک باز نشد.
دیگه هیچ حرفی ندارم چون چیزی جز بد بیراه ندارم بگم
.
.
.
فکر کنم باید قضیه سفر رو هم به این اضافه کرد .